فصل چهاردهم ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 61
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2000
بازدید ماه : 21980
بازدید سال : 40388
بازدید کلی : 273195

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

من آدم بی رحم وسنگدلی شده ام.مهتاب اما حواسش فقط به ورقه امتحانش بود.حتی نیم نگاهی
هم به طرفم نینداخت ومن در حسرت دیدن رنگ چشمانش ماندم.سرانجام امتحانش تمام شد
وازجا برخاست.موقع رفتن سرش را به علامت خداحافظی,برایم تکان داد.دلم می خواست به
پایش می افتادم تا مرا ببخشد.ازته دل از خدا خواستم امتحانش را خوب داده باشد!
71/4/ دوشنبه 22
امتحانم تمام شده وکارم شده دعا کردن به درگاه خداوند,سرنمازازخدا می خواهم کاري کند تا
مهتاب ترم تابستانی بردارد. سه ماه ندیدنش,ازاسارت در دست دشمن هم سختتر است.اما
سرانجام چه می شود؟من,امسال سال آخر هستم,وقتی درسم تمام شد به چه بهانه اي به دانشگاه
بیایم.بعدش چی؟وقتی درس مهتاب تمام شد...از کجا معلوم دراین مدت ازدواج نکند.اصلاً شاید
همین حالا که من در رویایی خوش هستم,اوهم رویاي خوش کس دیگري را درسرداشته
باشد؟زبانم را محکم گاز می گیرم,خدا نکن!
 

فصل چهاردهم
دیگر نمی توانستم این راز را در دلم نگه دارم. احتیاج داشتم براي کسی حرف بزنم. دفتر را
درون کیفم گذاشتم و بدون خوردن شام خوابیدم. براي اینکه به حسین تلفن نکنم, این بهترین
راه بود. دلم نمی خواست با آن سرعت با او تماس بگیرم. می خواستم کمی فکر کنم، باید همه
چیز را براي خودم حلاجی می کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند. دلم از
گرسنگی مالش می رفت، در سکوت صبحانه درست کردم، تازه براي خودم چاي ریخته بودم
که مادرم وارد آشپزخانه شد. سلام کردم، با دیدنم متعجب شد.
خواب آلود گفت: چی شده تو صبح به این زودي بیدار شدي؟
در حالی که چایم را بهم می زدم گفتم:
- خوابم نمی آمد.
مادرم براي خودش چاي ریخت: خوب دیشب خیلی زود خوابیدي. چرا شام نخوردي؟
با دهان پر جواب دادم: میل نداشتم.
بعد سهیل وارد شد. موهایش آشفته بود و پلک هایش پف داشت. مادرم با دیدنش، خندید و
گفت: لابد دوباره تا نصفه شب با گلرخ حرف می زدي... هان؟
سهیل بدون اینکه جواب بدهد، پشت میز ولو شد. مادرم براي سهیل یک لیوان شیر ریخت و
پرسید: حالا می خواي چه کار بکنی؟ بریم خواستگاري چی بگیم؟ می خواي نامزد کنی، عقد
کنی... چه کار کنی؟
سهیل بستۀ برشتوك را تقریبا خالی کرد در لیوان شیرش و گفت:- خودم هم هنوز نمی دونم. گلرخ اصرار داره تا تمام شدن درسش ازدواج نکنیم. از درسش هم
چیزي نمانده... شاید یکسال عقد کرده باقی ماندیم و بعد ازدواج کردیم. اینطوري بهتره. منهم
با خیال راحت دنبال کار می گردم.
با تعجب پرسیدم: دیگه نمی خواي با بابا کار کنی؟
سهیل سري تکان داد و گفت: چرا... ولی اگر کار بهتري پیدا بشه، رد نمی کنم. می خوام پول
جمع کنم براي خونه... کلی پول پیش می خواد.
مادرم با مهربانی گفت: خیلی به خودت فشار نیار، من مطمئنم پدرت کمکت می کنه یک خونه
بخري. تو بهتره هر چی جمع کردي بذاري بانک مسکن تا زودتر بهت وام بدن، به جاي اجاره
قسط وامت رو بده، اینطوري خیلی بهتره.
سهیل خوشحال رو به مادرم کرد: راست می گی؟ خود بابا گفت؟
- صراحتا نگفت ولی من اطمینان دارم کمکت می کنه.
با خنده پرسیدم: حالا کی می خواي بري خواستگاري؟
سهیل خوشحال و شاد جواب داد: هر چه زودتر بهتر.
مادرم فوري گفت: بذار خاله ات برگرده، بالاخره اونها هم باید باشن.
با صداي زنگ تلفن، بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم.
لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم.
- چطوري؟
لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آي ثبت نام، یا نه؟

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1394
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود